رویای آبی کودکم
موچیم به توان n
بعضی وقتا تصمیم می گیرم آدرس وبلاگمو تغییر بدم و به صورت گمنام فعالیتمو ادامه بدم. اونوقت می تونم هر نوع خزعبلی بنویسم و بعدها ازشون استفاده کنم. قدیما راحت تر می تونستم احساسات و دلتنگی ها رو بنویسم. اما حالا 99 درصد حرفام حرفای عادی روزمره س و قبلا من ید طولایی در نوشتن احساسات من درآوردی خودم داشتم.
خب دارن اذان می گن من برم ادای فرایض و از این حرفا یا به عبارتی دیدار با محبوب و بازم از این حرفا بعد بیام بنویسم.
با اجازه ی مخاطبین عزیزتر از جان
روزهای معمولی
ده دوازده سال عددی نیست که بخواد آدم رو اینجوری منقلب کنه! سال 83 حدود 70 روز هر شب اتفاقات روز رو داخل یه سررسید می نوشتم.
صبح که بیدار شدم گوشی رو برداشتم که ساعت رو نگاه کنم دیدم ،ای وای من، ساعت 11 شده و من همچنان خوابم. در واقع صبح نبود ظهر بود. از اونجایی که دیروز یه طرح جدید گرفته بودم و همچنان به حالت معلق مونده بود کلی دچار عذاب وجدان شدم. به قول آبجیم منم کار کن نیستما. یکی از هم اتاقی های زمان خوابگاه پیام داده بود که یه چیزی رو یادآوری کنه. مامان ندا. یه دختر مهربون و خوشگل و عاشق. سال بالایی ما بود و همیشه با من خیلی مهربون بود برا همین بهش می گفتم مامانی. موقعی که مامان ندا داشت از خوابگاه می رفت. پیش من یه دفتر خاطرات به امانت گذاشت. دفتر مال حامد بود که داخلش برای ندا نوشته بود (حامد شوهر نداست). البته اون موقع هنوز عروسی نکرده بودن. صبح پیام داده بود که براش از شعرهای حامد عکس بگیرم بفرستم. خلاصه رفتم سراغ چمدون خاطرات و بسته ای که مربوط به مامان ندا بود رو در اوردم کنارش دفتر خودمم بود. یه سررسید که پر بود از مسائل ریاضی. و لابه لاش هم شعرها و خاطرات من و اون هفتاد روز. از شعرهای حامد عکس گرفتم و فرستادم برا ندا و خودم شروع کردم به خوندن خاطرات 70 روزه ی سال 83.
+ بقیه ش ادامه ی مطلب...
خرگ
امیرحسین: آجی من برم یه نایلون بیارم برام توش ارب بریز بیار
من: چییییییییییییی؟
امیرحسین: ارب
من: ابر؟؟؟
امیرحسین: آره. ارب بیار برام دوست دارم ارب بخورم.
فکر کرده راستی راستی می خوایم پرواز کنیم بریم پیش ابرا
رفتیم و رفتیم تا بچه خسته شد و یه جا نشستیم. من رفتم سراغ یه خرگی که اگه کرم توشه بیارم خونه پروانه بشه.
دیدم خرگه میوه داده. از اونجایی که یه مدته گیر دادم به خرگ. که آهای ملت بیاین خرگ بکاریم ابریشم استخراج کنیم. رفتم یه دونه از میوه هاشو بچینم که داخلش رو ببینم. زیر خرگه گود بود.
امیرحسین: آجی می خوای دستت بگیرم نیافتی؟
من: تو خودت رو داشته باش نیافتی فسقلی
داشتم میوه ش رو باز می کردم امیرحسین فکر می کرد از تو میوه کرما میان بیرون.
امیرحسین با اضطراب: آجی مراقب باش کرما دستتو نخورن
من:
بازش کردم خیلی جالب بود. قبلا هم دیده بودم اما خشک شده ش رو. اینجوری جالب تر بود
اینم ابریشمش خیلی جالبه. من قراره یه چیز ابریشمی ببافم...
یه اتفاق جالب
امروز ظهر نشسته بودم پای لپ تاپ و با یه فاز کسالت آور داشتم داده های چندتا مقاله رو مقایسه می کردم یهو دیدم یه چیزی پرواز کرد اومد تو اتاقم. یه لحظه حس کردم غزلکه. ته دلم یه شادی عجیب غریبی به وجود اومد. پایین صدای گلایه ی امیرحسین میومد. بابام ازش پرسید چته. حسین هم با صدای وحشت زده ای گفت: بلبل آبجی بود. یه لحظه چشمامو بستم. همه چی رو یه مرور کردم. چند روز پیش داداشم گفته بود که غزلک مرده. و امروز صبح هم خاله م "زن عموم" کامل قضیه رو برام تشریح کرد و گفت که بلبلت مرده. خلاصه چشمامو باز کردم دیدم یه بچه گنجشکه. نمی دونم چطور اومده بود تو خونه. خلاصه فرستادمش پایین و بقیه از خونه بیرونش کردن.
اما لحظه ای که پرکشید اومد داخل یه لحظه حس کردم چقد خدا منو دوست داره که غزلک رو بهم برگردونده و یا یه بلبل دیگه بجاش برام فرستاده! خیلی دوست داشتم بجای گنجشک بلبل بود. مث اینکه زیادی غزلی رو دوست داشتم.
حیف غزلکم
اینجا قراره بنویسم
امشب بلاخره اینجا نوشتم...
تقویم تاریخ 95/1/28 رو نشون می داد. ساعت نزدیکای یک شب. خوابم نمی برد. نمی دونم چرا. بیچاره غزلک وقتی دید امشب من تا دیر وقت بیدارم و همچنان قصد ندارم بخوابم پرواز کرد رفت روی درخت عروسکی سرشو گذاشت روی بالش (نه اون بالش این بالش) لای پراش و زیر نور لامپ خوابید. من داشتم به یه چیزی فکر می کردم. خیلی خوابم میومد چشمام باز نمی شد اما با این وجود خوابم نمی برد.
کاش می شد این چشما رو تا آخر باز نگه دارم و بتونم امشب این رو بنویسم اما اونقد خوابم میاد و چشمام خسته س که به محض اینکه حتی با پلک زدن چشمام بره رو هم از خواب بیهوش میشم. نمی دونم چه اصراریه که بمونم و بنویسم. و نمی دونم اون حس رو و این حس رو که البته در هر زمان و مکان یکسانه چطوری بنویسم و آیا اصلا میشه نوشتش یا نه. امشب 95/2/16 ساعت 11:37 یه چیزی روحمو قلقلک میده دقیقا مثل اون شب. علنی می گم شاید تجربه شما هم باشه و شاید هم نباشه. شاید راحت ازش رد بشین ولی برای من این پست برای دفعات متعددی که برمی گردم و مطالبم رو می خونم و مرور می کنم خیلی مهمه. حس بی حوصلگی شدید بعد از رخ دادن یک حادثه ی کم اهمیت.
اگه حوصله ندارین خب مجبور نیستین بخونین.
من میرم ادامه ی مطلب برا خودم می نویسم...
+ این پست دیگه آپدیت نمی شه. (دلتون شاد، لبتون خندون)
زندگی چیست؟
خوابم میاد. البته طبق معمول. نمی دونم این چه نیروییه که یه عمر شبا موقع خواب منو به نوشتن کشونده و می کشونه. من خوابم میاد اما پرم از حرف هایی که دوست دارم بنویسم. تو این چند لحظه که کاغذ و قلم (البته مجازی) رو برداشتم هزاران کلمه برای زودتر نوشته شدن توی ذهنم از سر و کول هم بالا رفته اند و همچنان منتظر فوران هستن. خوابم میاد و چشمام یاری نمی کنه. ساعت 1:05 رفتم تو حیاط خلوت که مسواک بزنم. اصلا این وضع رو دوست ندارم. یه آسمون بی روح. نه ستاره ای چشمک میزنه. نه ماهی می درخشه. اصلا با حال من جور در نمیاد محیطی که به جای صدای شب صدای کولر ازش میاد. و آسمونی که سوت و کوره. کاشکی صحرانشین بودم. کاشکی کوه نشین بودم. این آدما دنیای منو خراب کردن. براش قانونای دست و پاگیر تراشیدن. براش احساسات پوچ خلق کردن. براش دلخوشی های ساختگی و بی روح درست کردن. بی ارزش ها رو ارزش قرار دادن. آدما دنیای خدای من رو به کجا کشوندین؟؟؟ بدم میاد ازتون. از این زندگی دروغینتون. شماها دارین مردگی می کنید نه زندگی. دلم یه خواب طولانی می خواد. یه خوابی که وقتی بیدار میشم تمام این بندها پاره شده باشه. یه آسمون صاف باشه برای زندگی و یه دریای زلال برای عاشقی.
کلاس پیرمردا
روز اول که می خواستم برم سر این کلاس مسئول آموزش گفت: این کلاس فک کنم برات سخت باشه خیلی شلوغن و همشون هم از این پیرمردان. رفتم داخل کلاس دیدم اره مث اینکه درست می گفت متوسط سنی کلاس خیلی بیشتر از 40 سال بود. احتمالا اکثرا بالای 50 سال بودن. خخخخ. حالا بیا و با اینا سر و کله بزن. با خودم گفتم آغا تو چکار داری اصلا بی خیال تو درستو بده برو. ماژیک رو برداشتم و روی وایت برد نوشتم به نام خدا. یهو شنیدم یکی داره مث زمانی که کلاس اول دبستان املا می نوشتیم بلند بلند کلمات رو با صدا کشی می خونه و می نویسه بِ ه نااااااا م ِ خُ د ا. روم به تابلو بود. نمی دونم کسی متوجه شد که من از خنده خشک شدم یا نه. خلاصه داشتم از خنده منفجر می شدم و چون جلسه اول بود و باید ابهتم رو حفظ می کردم یه نفس عمیق کشیدم و به زور جلوی خودمو گرفتم. و درس رو شروع کردم. ای خدا حالا من چطوری باید به اینا شیمی درس بدم. هر کلمه می نوشتم باید صداکشی می کردم و با ذکر کسره و فتحه و ضمه به سمع و نظرشون می رسوندم. مثل اینکه کلاس دیکته بود نه شیمی. بعد از کلاس همه دورم جمع شده بودن که بگن استاد به ما رحم کن. آخه پدر من این دم آخری مدرک گرفتنت دیگه چیه. من دردمو به کی باید بگم وقتی همه برا نمره کارت عابر بانک نشون می دن
+ خدایا عاقبت این مملکت رو ختم به خیر کن...
موچیم به توان n
بعضی وقتا تصمیم می گیرم آدرس وبلاگمو تغییر بدم و به صورت گمنام فعالیتمو ادامه بدم. اونوقت می تونم هر نوع خزعبلی بنویسم و بعدها ازشون استفاده کنم. قدیما راحت تر می تونستم احساسات و دلتنگی ها رو بنویسم. اما حالا 99 درصد حرفام حرفای عادی روزمره س و قبلا من ید طولایی در نوشتن احساسات من درآوردی خودم داشتم.
خب دارن اذان می گن من برم ادای فرایض و از این حرفا یا به عبارتی دیدار با محبوب و بازم از این حرفا بعد بیام بنویسم.
غروبی داشتم تو مقالات می گشتم دنبال نانوذره های آنتی باکتریال بعد رسیدم به کاربرداشون و رسیدم به سازه های دریایی و دریا و پخخخخخخخ. اصولا دریا یه حال و هوای دیگه س. دریا که اومد وسط حس کردم که دل من الان چقد پر از حرفه. بازم طبق معمول از زیر کار در رفتم و رفتم و رفتم تو فکر. و شاید هم همون حس همیشگی. اولش فکر کردم اگه الان وبلاگم گمنام بود و خانواده محترم جز مخاطبین نبودن شروع می کردم از هر در چرت و پرت گفتن و نوشتن جملات دپرس منشانه و غم انگیز مآبانه و ویژژژژژژژژژژژژژژ می زدم تو فاز افسردگی. اوووف بعدش یه لبخندی اومد رو لبام و با خودم گفتم خوبه اینا هستن و من الکی الکی و دستی دستی از این فازا برا خودم نمی سازم. آره خیلی خوبه. خلاصه خدا رو شکر که یه دختر دیوانه توی خلوت خودش هم نمی تونه فاز دپرسگونه به خودش بگیره و از هر طرف امواج منفی جذب کنه. ولی خب می تونه به جای همه ی اینا بگه که آغا بیاین خرگ بکاریم کلیییییی سود توشه ها. من افق های روشنی تو خرگ می بینم. ببینید کی گفتم.
فانتزی مانتزی
تازه کار تحویل دادم یه خرده شنگول میزنم. پوکیدم از نشستن و گشتن تو این مقالات سه نقطه. یعنی هر چی بیشتر می گردم و می بینم که عهههههه چه چیزایی هم بوده و من نمی دونستم، بیشتر میلم می کشه که توی تمام علوم سرک بکشم و وقتی جوگیری به اوج خودش میرسه به ناچار رو به زوال میزاره و فرتی این میل به صفر و متعاقب اون به مناطق منفی میل می کنه. و این پوکیدن وقتی بیشتر میشه که یکی مث پاشا بخواد تو تمام این موارد ازت اطلاعات با سند و مدرک بیرون بکشه. اگه سال ها پیش یکی مث پاشا اونور من بود الان من من کنونی نبودم. موچیم
حالا بی خیال علم و دانش عامو دلم شدید هیجان می خواد. هیجانی مث پریدن از یه ارتفاع بلند و شاید هم پرواز. یا فرار کردن از یه گله زنبور یا یه حیوون وحشی. یا مثل خواب های قدیمیم، دویدن توی کوچه های تاریک. آخی نازی یا دیدن چند تا بچه روباه کوچولو موچولو مثل اون روز صبح زود یا یه خرگوش گوش دراز نازنازی یا یه چیزی تو مایه های پیدا شدن غزلی و
هههههه. یکی از فانتزیام اینه که ....
اصن بی خی فانتزی مانتزی من برم بخوابم شاید یه خواب هیجانی دیدم.
شو خوش خوم
حوصله زیر خط فقر
وقتی حوصله ندارم بخوابم دیگه باید فهمید که دیگه اوضاع حوصله ای چقد خیطه خیته. امروز بعد از چهار پنج روز یه کار تحویل دادم و به زور دو صفحه ترجمه کردم! خدا خودش بخیر کنه. دیشب رفتم تو حیاط دیدم ماه هست یه دونه ستاره پرنور و سه چهارتا هم ستاره کم نور و صدای جیرجیرک هم هست. ها یه کورسوی امیدی تو دلم روشن شد. امشب رفتم دیدم ماه هست یه دونه ستاره هست ولی صدای جیرجیرکه نبود. طرف می گه چشم ها رو باید شست. مو که چشمامو با اسید هم می شورم باز هم اون غباره چشامو گرفته و هیچی به دلم نمی شینه. دلم می خواد برم جهانگردی...از رکود خوشم نمیاد. اگرچه قدیما به خودم لقب لَختی و قانون اول نیوتن می دادم! اما واقعا از لَختی بودن خسته شدم و دوست دارم یه کار خارق العاده انجام بدم و ویژ از مسیر منحرف بشم و بزنم به بی راهه و جاده خاکی و کج راهه و گم شدن تااااااااااا پیدا شدن.
صبح کلاس دارم به ناچار باید بخوابم و حمیده هم گفته بریم پیاده روی. حوصله کلاس رفتن ندارم...
چند روزیه وبلاگم بدون ثبت روزنگارهای تصویری خیلی بی مزه شده امیدوارم این روند ادامه دار نشه.
+ خب حوصله م اومد خونه. نمی دونم کجاها برا خودش ول می چرخه. خخخ. برم تا باز نرفته بگیرم بخوابم فردا یه روز عالیهههههههههههه. فردا یه روز خوبه. مطمئنم.
+ با دعای خیر برای شادی عزیزانم...
+ خدایا همه چیز رو به خیر کن. آرامش...
"شب بخیر رویای آبی"
از جنس قاصدک
چند روز پیش صبح با حمیده رفته بودیم پیاده روی چندتا میوه ی خرگ چیدم که ابریشمشو استخراج کنم. چون باید میرفتم دانشگاه و قبلش هم کلی خوابم میومد اونا رو گذاشتم تو باغچه و رفتم که نیم ساعتی بخوابم و با خودم گفتم وقتی از دانشگاه اومدم میام سراغشون. اما خب. آدمه و غفلت. خلاصه ازشون غافل شدم. دیشب کنار باغچه وایساده بودم که یهو چشمم به قاصدک ها افتاد. ای دل غافل. میوه خشک شده بود، باز شده بود و قاصدک ها در جایگاه پرواز قرار گرفته بودن. خدا رو شکر مثل اینکه زود بهشون رسیده بودم. تازه اول سفرشون بود. اونجا بود که رفتم تو فکر. عمیق. عمیق. خیلی از چیزا مثل قضیه این قاصدک ها می مونن. و غفلت باعث میشه که برای همیشه از دستشون بدیم. یکیش عمرمونه. و لحظات نابی که تو روزمرگی گم شدن. و یکی دیگه ش وجود عزیزانمونه و ...
یه موضوعی که من همیشه باهاش درگیرم غفلت از هدفه. هدف خلقتمون. و تلاش برای رسیدن به این هدف. اصولا یه نفس تنبل و کسل باعث میشه که اکثر اوقات آدم تو چاه غفلت بیافته و حتی اگه آگاه هم بشه بیرون اومدن از این چاه براش خیلی سخت میشه. نقش بازی کردن تو زندگی دنیا و سعی در خوب جلوه دادن خودمون و زندگیمون خودش یه نوع غفلته. چند روز پیش توی محوطه ی فنی حرفه ای زیر درختا به عمد داشتم روی برگ ها راه می رفتم. یه لحظه وایسادم و پشت سرمو نگاه کردم که کسی نباشه. بعد به راهم ادامه دادم. اما یه لحظه یه حس بدی اومد سراغم. که چی؟ من یه بچه م که تو قالب یه دختر با سه دهه قدمت و مثلا استاد فلان درس تو این مرکز و دختر فلان خانواده و خواهر فلان کس قرار داده شدم. اگه این قالبو بندازم دور. آیا چیزی می مونه؟ یه بچه ای که یه بچه گنجشک می بینه همچنان می خواد بدوه دنبالش. یه قوطی خالی می بینه می خواد با پا هی تق بزنه بهش و روی برگا راه بره تا خش خش صدا بده. یه بچه با این تفاوت که دیگه می تونه فرق خنده ی واقعی و تصنعی رو تشخیص بده. یه بچه که عینک های غبار گرفته رو می بینه و یه بچه که دیگه اجازه نداره علناً بچگی کنه. ما رو الکی الکی گمراه کردن. نزاشتن بزرگ بشیم. قالبمون رشد کرد و خودمون موندیم. حالا دیگه این بچه قدرت جابجایی این قالب رو نداره دیگه حوصله ی سر و کله زدن با این رو نداره. و اسمش رو میزاره تنبلی و کسالت و افسردگی...هیچ کدوم بزرگ نشدیم. این بچه رو باید تغذیه کرد تا رشد کنه. اما کو تغذیه... همه غذاها فاسد و ...
+ خوابم میاد...
رفتن رسیدن است
مـوجـیم و وصـل ما ، از خـود بـریدن اسـت
سـاحل بـهانه ای اسـت ، رفـتن رسـیدن اسـت
تـا شـعله در سـریـم ، پـروانـۀ اخگریـم
شـمعیم و اشک ما ، در خود چکیـدن اسـت
مـا مـرغ بی پـریم ، از فـوج دیگریم
پـرواز بـال مـا ، در خـون تـپیـدن اسـت
پـر می کـشیـم و بـال ، بـر پـرده ی خـیال
اعـجاز ذوق مـا ، در پـر کـشیـدن اسـت
مـا هـیـچ نـیستیم ، جز سـایه ای ز خـویـش
آیـیـن آیـنـه ، خـود را نـدیـدن اسـت
گـفتی مـرا بـخوان ، خـوانـدیم و خـامـُشی
پـاسخ هـمین تـو را ، تـنها شـنیـدن اسـت
بی درد و بی غـم است ، چـیدن رسیده را
خـامیم و درد مـا ، از کـال چـیدن اسـت